طمع مدار که دوري گزينم از رخ خوب

شاعر : خواجوي کرماني

که نيست شرط محبت جدائي از محبوبطمع مدار که دوري گزينم از رخ خوب
چه احتياج بارسال قاصد و مکتوبچو هست در ره مقصود قرب روحاني
کجا ز يوسف مصري جدا بود يعقوبچو اتصال حقيقي بود ميان دو دوست
نظر دريغ ندارند مالکان قلوبتوقعست که از عاشقان بيدل و دين
گهي که عشق شود غالب و خرد مغلوبچگونه گوش توان کرد بر خردمندان
دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوبز صورت تو کند نور معنوي حاصل
کني بساعد سيمين و پنجه‌ي مخضوبترا بتيغ چه حاجت که قتل جانبازان
که من به ساغر و پيمانه گشته‌ام منصوببيار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع
هميشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوبببخش بر من مسکين که از خداوندان
ز روي دوست بحاجب چرا شوي محجوبدلا در ابروي خوبان نظر مکن پيوست
کند بديده‌ي طالب نگاه در مطلوبگهي که جان بلب آرد درين طلب خواجو